لذت مادر و پدر بودن ما

اسم

حسنا یا حانیه؟   شاید حانیه رو بیشتر دوست داشتم چون میشد راحت تر حانی صدات کرد و فشارت داد:) ولی حسنا به اسم باباییت بیشتر میومد پس شدی حسنای زیبای زندگی ما   حسنا رو دوست نداشتیم حسنی بنویسن و دوست بابایی مطمئنمون کرد حسنا نوشته میشه و شناسنامت رو حاظر کرد و بهمون داد  
20 آذر 1391

دخترکم به دنیا اومد

دخترک زیبام 27 آبان 1391 با وزن 3200 و قد 54 ساعت 8:40 شب توی بیمارستان مجیبیان اونم طبیعی به دنیا اومد. همه چیز رو تنها برای دیدنش تحمل کردم و لحظه ای که برای اولین بار دیدمش رو با هیچی عوض نمیکنم. یه کوچولوی سفید که تن داغش رو گذاشتن روی پوستم همه دردها شاید همه دنیا تموم شد وقتی حسش کردم 
30 آبان 1391

سیسمونی کامل شده

دیروز همه رو دعوت کردم برای دیدن سیسمونی و خوب هم برگذار شد این عکسهای سیسمونیت                                 این لباس رو بی بی برای من دوخته بودن دقیقا حدودا 26 سال قبل یه همچین روزهایی شما هم نتیجه و هم نبیره بی بی میشدید. خدا بیامرزتش           بابات عاشق این لباسته:)      ...
27 مهر 1391

بدون عنوان

خانم کوچولوی من شما الان 35 هفته داری و کلی بزرگ شدی و پدرت هم برای اولین بار شما روی توی همین هفته دیده. اینا عکس یه سری از لباسهاته خانم کوچولوی ما که هنوز اسم نداری    نور اتاق خیلی بد بود و من منصرف شدم از عکس انداختن. بقیش رو توی پست بعد میگذارم ...
27 مهر 1391

این روزها

٢٤/٢/٩١رفتم سونو گرافی. دکتر بهت میخندید البته نمیدونم چی کار میکردی که میخندید ولی حس خوبی بود وقتی دکتر نگاه میکرد و اندازت میزد و میگفت خانم کوچولوتون قدش بلنده و رشدشم خوبه این نی نی برای پیدا کردن دکتر سونو من و بابا ت خیلی عذاب کشیدیم ولی وقتی اومدم و به بابات گفتم دکتر گفت حالش خوبه و قدشم بلنده توی چشمهاش دیدم که تمام خستگیش رفت شب بابات توی خواب حرف میزد و میخواست که دکتر نریم. فکر کنم توام همین مدلی بشه و من باهات بساط داشته باشم فرداشم رفتم آزمایش و چون یه نصفه مامان با اطلاعات هستم خودم برای آزمایشمون تصمیم گرفتیم و نگذاشتم اونها برامون تصمیم بگیرن و گفتن ١٠ روز دیگه یعنی اخر این هفته جواب آزمایشمون میاد یک شنبه...
3 خرداد 1391

لباسهات

اینم یه سری دیگه از لباسهات که با کلی تلاش بابات گذاشت از مکه برات بخرم البته اونوقت تو اصلا اصلا نبودی این جغجغه!!! رو از شمال رامسر برات خریدم وقتی هنوز چند روزت بود و نمیدونستم هستی:)   ...
10 ارديبهشت 1391

4(10 هفته و دو روز)

سلام جوجویی من دیروز با بابات رفتیم دکتر ولی بابا مجبور بود برگرده خونه دکتر بهم دست و پاهای کوچولوت و قلب رو بهم نشون داد و البته کلا الان سه سانتی هستی فکر کن فقط سه سانتی عزیزممممممممممم یعنی میتونم بهت بگم بند انگشتی دیروز سوم خاله بود که من به همه گفتم کلاس دارم و رفتم دکتر راستی هنوز صدای قلبت رو نشنیدم و فکر میکنم که خواب بودی البته شاید چون فشار من به خاطر توی مطب بودن کم بود تو از جات تکون نمیخوردی من یکم مریض شدم که دکتر بهم دارو داد و دارو ها رو مصرف میکنم تا کمتر بهت آسیب برسه عزیز صدای قلب خانم دکتر رو برای بابات ضبط کردم که همه چیز براش واقعی تر بشه این صدا رو برای همیشه برات نگه میدارم کوچولوی بند انگشتی کوچ...
5 ارديبهشت 1391

3

دیروز روز بدی رو گذروندم چون هنوز کسی نمیدونه تو هستی دیروز خاله مامانم فوت کرده بود و من نباید میرفتم و حالم توی ماشین بد شد خیلی دلم میخواست برای اخرین بار ببینمش نه چون خاله بود چون خیلی خیلی شبیه مادر بزرگم بود ولی خودم رو کنترل کردم و به خاطر تو موجود کوچولو نرفتم. دلم خیلی سوخت که تمام مدت توی ماشین بودو دلم بیش از خاله برای مامان بزرگم تنگ شد اونم یه دنیااااااااااا امروز فهمیدم اگر برم یه جای خوب ماه دیگه میتونم بدونم تو دختری یا پسر و ته دلم لرزید. لرزید که نکنه وقتی بقیه هم بفهمن تو چی هستی خوشحال نشن و یه چیز دیگه بخوان البته خب تکلیف خیلی ها معلومه ولی برای من هیچ فرقی نمیکنه گاهی دلم میخواد دختر باشی و گاهی دلم می...
3 ارديبهشت 1391

2

عید ٩١ از کنار یه مغازه لباس بچه رد میشدم اونم توی پاساژی که بابات خیلی دوستش داره بابا و مامان بزرگت رو فرستادم خونه و یه دل سیر برات خرید کردم البته اینها اولین خریدها برای تو نیست اولین خرید ها رو توی مکه برات انجام دادم که البته درسته خیلی کمه ولی نگاه کردن الان بهشون لذت بخشه اینا بدون اخری چیزهایی بودن که برای اولین بار برات خریدم اونم وقتی بودی ٦ فروردین هم وقتی هنوز ٤.١ میلی متر بودی برای اولین بار دیدمت و عکستم به بابات نشون دادم و اونوقت انگار باورمون شد که تو واقعا هستی ...
3 ارديبهشت 1391