لذت مادر و پدر بودن ما

1

امروز وبلاگت رو ساختم البته  هنوز نمیدونم چی بنویسم. خب از اول شروع میکنم وقتی فهمیدم هستی توی بیمارستان بودم و با فشار پایین و به خاطر بیهوشی و ضربه ای که موقع افتادن به سرم خورده بود روی تخت نیمه جون بودم که خواستن ببرنم برای عکس تا ضربه مغزی نشده باشم که یه لحظه توی ذهنم اومد نکنه تو با من باشی؟ به پرستار گفتم و خواستم دوباره آز بگیره که گرفتن و دو ساعتی من تمام معدم رو تحویل دادم تا جواب اومد چهره بابات وقتی بهش گفتن با مزه بود هم شکه بود هم خوشحال والبته قبل خیلی ریلکس اومد و گفت خوب مامان خانم دکتر میگه مرخصی البته اون ازمایش مشکوک بود ولی صبر کردیم تا ٢٨ اسفند و اونوقت مطمئن شدیم که شما  هم توی زندگی ما هست...
3 ارديبهشت 1391